×

اطلاعات "Enter"فشار دادن

  • تاریخ انتشار : 1401/06/16 - 10:51
  • بازدید : 1458
  • تعداد بازدید : 1349
  • زمان مطالعه : 10 دقیقه

امام حسین(ع) فرمود: «پروردگارا! آن که تو را نیافت، چه یافت و آن که تو را یافت، چه از دست داد؟»*

امام حسین(ع) فرمود: «سوگند به خدا که خداوند هیچ موجودی را نیافرید، مگر آن‏که او را به اطاعت از ما، امر کرد.»1

امام حسین(ع) فرمود: «سوگند به خدا که خداوند هیچ موجودی را نیافرید، مگر آن‏که او را به اطاعت از ما، امر کرد.»1

به گزارش مفدا بهشتی- چون شب فرا رسید، بوی خوش غذایی که هنده(زن یزید) با خود آورده بود، کودکان را وادار کرد تا دور او جمع شوند، سینی پر از غذا برای خرابه نشینان… اما هیچ کدام دست به سوی غذا نمی‌بردند…. حضرت ام کلثوم(س) فرمودند: «صدقه بر ما حرام است.» زینب(س) بلند شد و به پیشواز زن آمد و فرمود: «زن! مگر نمی‌دانی این گونه صدقات بر ما حرام است؟ برای چه این طعام را آورده‌ای؟»

زن گفت: «به خدا قسم این صدقه نیست، بلکه نذر است که بر من اجرای آن لازم است و برای هر اسیر و غریب طعامی به رسم هدیه می‌برم.»

او که دختر عبدالله بن عامر یهودی بود در کودکی نابینا شد پدرش به سلمان گفت: «از چهره نورانیّت معلوم است که مسلمانی.»

سلمان گفت: «آری»

عبدالله گفت: «من از یهودیان بنی قریظه هستم و اصالتاً اهل شامم ما یهودی ها هر وقت گرفتاری بزرگی داشته باشیم، خداوند را به موسی(ع) قسم می دهیم. ای مرد نورانی مسلمان! من ثروّت زیادی دارم، اگر دعا کنی و دخترم «هنده» خـوب شود (یعنی چشم های کورش شفا پیدا کند) هر چه بخواهی به تو می دهم.»

سلمان گفت: « من پولکی نیستم، امّا دخترت را نزد طبیبی می برم که شفایش دهد، فقط بگو اگر دخترت خوب شد، مسلمان می شوی یا نه؟»

گفت: «آری، ولی نـزد طبیب های زیـادی بردم، همه گفتند: معالجه هیچ فایده ای ندارد.»

سلمان گفت: «این طبیب با آن ها فرق دارد، دخترت را بیاور درب خانه ی امام علی(ع)، من هم به آن جا می آیم.»

آمدند، به حضرت علی(ع) گفتند.

حضرت فرمود: «اگر بنا به مسلمان شدن اوست، پس بروید حسینم را خبر کنید.»

بچّه ی خردسال را آوردند. امیر المؤمنین علی(ع) فرمود: «ظرف آبی بیاورید و بعد به حسین(ع) فرمود: دستت را در آب بگذار»

من نمی دانم با این دست چه کرد؟!

بعد مقداری از همان آب را به چشمان این دختر بچّه پاشید.

به اذن خداوند یک دفعه چشم دختر شفا یافت.

دختر، رو به امام حسین (ع) کرد و گفت: «تو حسینی؟»

فرمود: «آری»

دختـر گفـت: «مـن معطّل بابا نمـی شوم و همین الآن ایمان می آورم. اشهد ان لا اله الاّ الله و اشهد اَنّ محمّداً رسول الله»

حضرت علی(ع) فرمود: «بقیّه ی آب را هم ببر، در خانه روی بدن او بریز تا علّت مرض هم از بین برود.»

فردای آن روز پدر و دختر درب خانه حضرت آمده و پدر عـرض کرد: «یا امیر المؤمنین! می شود یک منّتی بر من بگذاری؟ این دخترم را چند ماهی برای کنیزی قبول کنی که با بچّه های شما تربیّت اسلامی شود.»

حضرت قبول کرد.

پدر به شام رفت، بعضی از شامیان (از اقوام و دوستان) همان جا به اسلام ایمان آورده و بعضی هم پس از آمدن به مدینه و دیدن چشم سالم دختر ایمان آوردند.

دفعه ی دوّم که پدر خواست از مدینه برود، امیر المؤمنین علی(ع) به او فرمود: «او را هم با خودتان ببرید.»

عرض کرد: «مگر بی ادبی کرده؟»

حضرت علی(ع) فرمود: «خیر، خیلی هم با ادب و با ظرفیّت است. امّا دختر تا شوهر نکرده نمی تواند دوری پدر را تحمّل کند، چون انس او وقتی با شوهرش ایجاد شد، تحمّل فراق پدر دارد.»

عرض کرد: اجازه بده از خودش بپرسم و پرسید: «آیا دوست داری به شام بیایی یا این جا بمانی؟»

عرض کرد: «بابا، من دلم می خواهد در مدینه بمانم و کلفتی زینب(س) را بکنم.»

حضرت علی(ع) فرمود: «به دلایلی که فعلاً نمی توانم ذکر کنم، او را ببر»

عرض کرد: «چشم»

عزیزان تا حرف خداحافظی شد یک انقلابی به پا شد، هنده آمد خودش را انـداخـت روی پـاهـای فاطمـه ی زهـرا(س) و عـرض ادب کرد، «روزگار می خواهد بین من و شما جدایی بیندازد»

با همه خداحافظی کرد. به امام حسین(ع) عرض کرد: «آقا! چشم نداشتم، شفایم دادی و... امیدوارم یک روز شما را زیارت کنم.»

به زینب کبری(س) هم عرض کرد: «چه دوران قشنگی بود، امیدوارم یک بار دیگر شما را ببینم و...»

خلاصه، دختر به شام رفت، وضع زندگیشان چنان اوج گرفت، که معاویه آمد و برای یزید از هنده خواستگاری کرد و بالاخره هنده، همسر یزید شد. 2

هنده در قصر یزید بود، شبی در عالم خواب دید که درهای آسمان باز شد، ملائکه صف به صف به زیر می آیند و به اتاقـی وارد می شوند، که سر بریده ی امام حسین(ع) در آن مکان است و به آن سر سلام می کنند «السَّلام علیک یا ابا عبدالله!»

ابر سفیدی از آسمان به زیر آمد. در میان آن ابر، بزرگوارانی گریان بودند، بزرگ آن جمع جلو آمد و لب به لب آن سر بریده گذاشت و اشک ریخت و فرمود: «من جدّت پیامبرم، او پدرت علی(ع) است، او برادرت حسن(ع) است، او جعفر و آن عقیل و دیگری حمزه و دیگری عبّاس عمویم می باشد.

تو را کشتند ولی نشناختند و از آب هم مضایقه کردند.» 3

با سانسور خبری که در شهر شام خصوصاً در قصر یزید بود هنده از جریان شهادت امام حسین(ع) خبر نداشت. به درخواست بعضی از کنیزهایش که به او گفتند: «به دیدن اسرا و خارجیان برویم» او قبول کرد. لباس فاخر پوشید، با جمع زیادی از خدمه به تماشای اسرا رفت. فرمان داد تا تختی در خرابه نصب کردند. بر تخت قرار گرفت و برایشان غذا برد و گفت: «نذر کردم هرگاه اسیر یا غریبی را ببینم تا حدی که امکان دارد به او احسان نمایم. برای سلامتی آقایم حسین(ع)، تا شاید بار دیگر به زیارت او نائل شوم و جمال ایشان را دیدار نمایم.»

حال رقت بار آن اسیران او را کاملا متأثر گردانید و سؤال کرد: «ای زن اسیر، شما از اهل کدام دیارید؟»

حضرت زینب(س) فرمود: «از اهل مدینه»

هنده گفت: «عرب همه‌ی شهرها را مدینه گوید؛ شما از کدام مدینه هستید؟»

حضرت زینب(س) فرمود: «از مدینه رسول خدا(ص)»

هنده از تخت فرود آمد و به روی خاک نشست.

حضرت زینب(س) سبب را سؤال کرد

گفت: «به پاس احترام مدینه رسول خدا(ص)» و پرسید: «ای زن اسیر، تو را به خدا قسم می‌دهم آیا هیچ در محله بنی هاشم آمد و شد داشته‌ای؟»

حضرت زینب(س) فرمود: «من در محله بنی هاشم بزرگ شده‌ام.»

هنده گفت: «ای زن اسیر، قلب مرا مضطرب کردی. تو را به خدا قسم می‌دهم، آیا هیچ در خانه آقایم امیرالمؤمنین(ع) عبور نموده و هیچ بی‌بی من حضرت زینب(س) را زیارت کرده‌ای؟»

حضرت زینب(س) دیگر نتوانست خودداری بنماید، صدای شیون او بلند شد فرمود: «حق داری زینب را نمی‌شناسی… من زینبم»

هنده گفت: «اگر تو زینبی پس حسینت کو؟»

حضرت زینب(س) فرمود: «ای زن، از حسین(ع) پرسش می‌کنی؟! این سر که در خانه یزید منصوب است از آن حسین(ع) است. اگر از عبّاس و سایر فرزندان می پرسی، آن سرهای بالای نیزه متعلّق به آن هاست و بدن هایشان در کربلاست.

اگـر از زین العابدین می پرسی، از شدّت درد قادر به حرکت نیست.

اگر از ام کلثوم می پرسی، این خواهرم امّ کلثوم است و بقیّه ی این زن ها منسوب به مادرم فاطمه(س) هستند» و افزود «به خانه ات برو، می ترسم شوهرت به تو آسیبی برساند.»

هنده گفت: «به خدا قسم نمی روم، مگر این که شما را به خانه ببرم.»

هنده از شنیدن این کلمات دنیا در نظرش تیره و تار گردید و آتش در دلش افتاد. لباسش را پاره کرد، با سر برهنه مانند شخص دیوانه، نعره زنان، به بارگاه یزید دوید. فریاد زد: «ای پسر معاویه ، سر پسر دختر پیغمبر(ص) را در خانه من نصب کرده‌ای با اینکه ودیعه رسول خداست…

واحسیناه، واغریباه، وامظلوماه، واقتیل اولاد الادعیاء، والله یعز علی رسول الله و علی امیرالمؤمنین

تو فرمان دادی که سر حسین(ع) را ببرند و بالای نیزه کنند؟»

یزید بلند شد و سر او را پوشانید و گفت: «مرا با حسین چه کار؟ خدا ابن زیاد را لعنت کند، در کشتن او عجله نمود.»

هنده گفت: «وای بر تو، درباره ی من غیرت نشان می دهی، امّا فرزندان زهرای اطهر را بدون پوشیه در خرابه جای دادی؟»

یزید می خواست کاخ زیبا و یا قدرت و عظمت خود را نشان دهد، لذا اجازه داد و همچنین چاره‌ای جز این ندید که خط سیر خود را نسبت به اهل بیت عوض کند، لذا به عیال خود گفت: «برو آنان را از خرابه به منزلی نیکو ببر.»

هند بسیار گریه کرد و به یزید گفت: «سوگند به خدا من دیگر همسر تو نیستم و تو همسر من نخواهی بود تو در جواب بازخواست فاطمه(س) چه خواهی گفت.»

یزید گفت: «تو چه رابطه با فاطمه(س) داری؟»

هند جواب داد: «من به وسیله پدر و شوهر و فرزندان فاطمه(س) هدایت و شفا یافتم.» هند در حالی که گریه می کرد از کاخ خارج شد و به سرعت، با چشم گریان شیون کنان، آمد زیر بغل حضرت زینب(س) را گرفت و گفت: «ای سیده من، کاش از هر دو چشم کور می‌شدم و تو را به این حال نمی‌دیدم»

اهل بیت(ع) را برداشت و به خانه برد و فریاد کشید: «ای زنان مروانیه، ای بنات سفیانیه، مبادا دیگر خنده کنید! مبادا دیگر شادی بکنید! به خدا قسم اینها خارجی نیستند، این جماعت اسیران ذریه رسول خدا(ص) و فرزندان فاطمه زهرا(س) و علی مرتضی علی(ع) و آل یس و طه می‌باشند.» 4

یزید یک باره دست و پای خود را گم کرد، دید فرزندان و غلامان و حتی عیالات او بر او شوریدند. از آن پس چنان دنیا بر او تنگ شد و زندگی بر او ناگوار افتاد که می‌رفت در خانه تاریک و لطمه به صورت می‌زد ….همه تقصیرها را به ابن زیاد نسبت داد.

یزید که در ظاهر پشیمان شده بود از امام زین العابدین(ع) خواست که راهنمایی اش کند تا توبه کند امام سجاد(ع) فرمود: نماز غفیله باعث بخشش گناهان می شود به شرطی که توبه واقعی باشد و دیگر تکرار نشود حضرت زینب(س) به امام فرمود: «چرا راهنمایی فرمودید» امام فرمود: «من به حکم امام بودنم همه را حتی شقی‌ترین انسان‌ها را به‌سوی خیر و توبه راه‌نمایی می کنم؛ ولی ایشان هیچوقت توفیق توبه پیدا نمی کند.» همین هم شد. یزید هر دفعه وضو گرفت و آماده خواندن نماز قفیله شد چنان دل درد سختی عارضش شد که نتوانست نماز بخواند. 5

البته یزید هیچ‌گاه از کشتن امام حسین(ع) و یارانش پشیمان نشد و جنایات خویش را در سال‌های بعد و درواقعه حره ادامه داد فقط بدین‌وسیله می خواست خود را در انظار عمومی تا حدی تبرئه کند.

پی نوشت ها:

*) بحار الانوار، ج ۹۵ص ۲۲۶ح۳

1) بحار الانوار، ج ۴۴ص ۱۸۱ح۱

2) معالی السّبطین، ج 2، ص 173

3) بحار الانوار، ج45 ص 196

4) ریاحین الشریعه، ج ۳، ص ۱۹۱

5) مجلسی، محمد باقر، بحار الانوار، ج 69، ص216

انتهای خبر

کد خبرنگار: 110217

 

  • گروه خبری : معاونت,آرشیو اخبار,ارشیو اخبار
  • کد خبر : 120488
کلید واژه

نظرات

0 تعداد نظرات

نظر

متن استاتیک شماره 39 موجود نیست